- بازدید : (320)
لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.
وقتي بالا آمد اشك هايش بي صدا با هق هقي خفه سيل آسا بر گونه هايش جاري بود.
منصور با ديدن پسرش كه با ناراحتي در راهرو قدم مي زد ايستاد و پرسيد: چي شده؟
كورش به سمت پدرش آمد و با چشماني نگران گفت: هنوز داره گريه مي كنه.
بعد با خشم ادامه داد: در عمرم آدمي به پستي جهانگير نديدم. اون آشغال حتي به دختر خودش رحم نمي كنه.
منصور اندوهگين، آهي از سينه بيرون فرستاد و گفت: با اين كارش ضربه ي سختي به اين دختر مي زنه. با شناختي كه من از آنيتا پيدا كردم مي دونم اين براش شكست بزرگي محسوب مي شه. چه پول ذو پرداخت كنه و چه مدارك رو تحويل بديم، آني شكست خورده محسوب مي شه. اميدوارم بتونه هر چه زودتر خودش رو جمع و جور كنه. كورش با حسرت و ناراحتي گفت: تازه همه چيز داشت درست مي شد.
منصور دست زير بازوي پسرش انداخت و در حالي كه او را به همراه خود به سمت اتاق خوابش مي يرد گفت: من براي آني خيلي نگرانم. هر دو وارد اتاق شدند و منصور در را بست. ثمره خانه ي دوستش بود اما عفيفه خانم مشغول گردگيري طبقه ي پايين بود و ممكن بود حرف هايش را بشنود.
منصور روي تخت دو نفره شان نشست و در حالي كه ناراحتي و غم از چهره اش مي باريد با صدايي اندك لرزان گفت: آني يك شوك ديگه هم تو راه داره! . . . بايد مطلب مهمي رو به تو بگم . . . تو ديگه يك مرد كامل و عاقل هستي . . . مي دوتم مي توني تحمل كني . . . صبا . . . به احتمال زياد بعد از بيداري . . . حس نيمه ي چپ بدنش رو از دست مي ده! البته امكان بهبودي با عمل جراحي هست اما درصد بهبودي خيلي كمه. . . من مطمئنم اين مسئله براي آني كه خودش رو به خاطر حال مادرش مقصر مي دونه شوك بزرگي خواهد بود. البته اين در صورتي يه كه صبا به هوش بياد! يعني چه صبا بيدار بشه چه نه ما مصيبت بزرگي رو در راه داريم. سرش را بالا گرفت تا تاثير حرف هايش را بر پسرش ببيند كه با ديدن صورت غرق در اشك كورش، خودش نيز اشك به ديده آورد. كورش ناليد: يعني صبا . . .
منصور سرش را با تاسف به نشانه ي مثبت تكان داد. بغضي بزرگ بر حنجره ي كورش چنگ انداخت و او براي اين كه در مقابل پدر شكسته نشود با سرعت به اتاقش رفت و آن جا بود كه براي تولين مرتبه در دوران بزرگسالي اش گريست. او نمي توانست باور كند صباي عزيزش، آن كه چون مادري دلسوز و مهربان هميشه كنارش بوده حالا به آن روز بيفتد. از طرفي هم براي آني دل مي سوزاند و از عكس العمل او نسبت به آن قضيه هراسان بود. چقدر سخت بود حالا كه فكر مي كرد همه چيز دارد درست مي شود ناگهان آواري از مصيبت بر سرشان هوار شود.
بعد از حمام آني يك سره به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. منصور به عفيفه خانم سفارش كرده بود مراقب او باشد و حتما يك صبحانه ي مقوي برايش ببرد. اما ساعت دوازده عفيفه خانم با همراه او تماس گرفت و گفت دخترك صبحانه نخورده و حتي ليوان آب ميوه اي را كه دقايقي قبل برايش برده را نيز نيمه خورده پشت در گذاشته. منصور گفت اگر از خوردن ناهار هم امتناع كرد دوباره با او تماس بگيرد.
از صبح آن روز كورش هم دو مرتبه با خانه تماس گرفته و وضعيت آني را از عفيفه خانم جويا شده بود. دلش مي خواست مي توانست كنار آني بماند اما احساس مي كرد او به كمي زمان نياز دارد تا آن مسئله را براي خود حل و فصل كند.
ساعت دو ثمره با پدر تماس گرفت و اظعار داشت آني به جز چند قاشق سوپ چيز ديگري نخورده ، رنگش به شدت پريده و وقتي او سعي كرده دستش را بگيرد آني دستش را پس كشيده. اما همان تماس كوچك به او فهمانده كه دست خواهرش به شدت سرد است.
منصور تكمه ي قطع تماس را فشرد و به روي دكتر عظيمي لبخندي عصبي زد. دكتر عظيمي با ناراحتي گفت: پس ناهار هم نخورده!
منصور گوشي اش را در جيب روپوش پزشكي اش انداخت و با آهي گفت: ثمره مي گه رنگش پريده و دستش هم خيلي سرده.
- خب معلومه كه بعد از بيست و چهار ساعت غذا نخوردن ضعف مي كنه و فشار خونش پايين مي ياد.
هر دو به سمت انتهاي كريدو حركت كردند.
- خيلي نگرانم احمد. اوضاع حسابي به هم ريخته شده. از يك طرف صبا، از يك طرف آني. . . از طرف ديگر هم كورش. هر كدوم يك مسئله ي بزرگ برام شدن. از همه بدتر صباست. مي ترسم نتونم طاقت بيارم. مي ترسم آني هم نتونه طاقت بياره.
دكتر عظيمي دستي به شانه ي دوستش زد و با اميدواري گفت : همه چيز رو بسپر به خدا. انشاء ا . . . درست مي شه.
- فكرم خيلي مشغوله. فردا صبح هم كه بايد مهندس پيرنيا رو عمل كنم.
- اگر فكر مي كني نمي توني بسپرش به من.
- نه. روحيه ي مهندس حسابي به هم ريخته شده. اصرار داشت فقط خودم تومورش رو دربيارم.
عظيمي خنديد و گفت: هنوز دو پايي روي حرفش ايستاده كه تومورش خطرناكه و داره مي ميره.
- هر چي براش توضيح مي دم مشكل حادي نداره قبول نمي كنه. البته من هم تا سر رو باز نكنم نمي تونم تشخيص قطعي بدم.
- از اين موارد چند نفر داشتم اكثريت خوب شدند.
منصور بي مقدمه گفت: بايد برم خونه. اين دختر ممكنه كار دست خودش بده.
منصور سيني بزرگي را كه يك طرفش بشقاب سوپ ماهيچه و طرف ديگرش يك سرنگ و يك كيسه ي سرم قرار داشت به دست گرفته و به سمت اتاق آني مي رفت. پشت در لحظه اي ايستاد چند ضربه به در زد و وارد شد.
دختر روي تختش نشسته و با موهاي ژوليده و حالتي رقت انگيز پتويش را تا زير چانه بالا كشيده و از ميان چشمان پف كرده اش به نقطه اي نا معلوم خيره بود.
منصور سيني را كنار تخت گذاشت و در حالي كه سعي مي كرد تحت تاثير آشفتگي او قرار نگيرد روي لبه ي تخت نشست. آني با اندوه سرش را به زير انداخت.
- فكر كنم به اندازه ي كافي براي مردنِ اسمت توي شناسنامه ي پدرت عزاداري كردي!
لحنش محكم و سرد بود و موجب شد آني با بغض و حيرت نگاهش كند.
- برام مهم نيست . . . من خيلي وقت هست دختر اون نيستم . . . شما ناراحتي من رو نمي فهميد.
- « نمي فهميد» حرف خوبي نيست. بايد بگي متوجه نمي شيد. به خصوص كه داري با بزرگترت صحبت مي كني. تو فرق « نمي فهميد » با « متوجه نمي شيد » رو درك مي كني؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: شايد اين يكي با ادب تر باشد.
- « با ادب تر » نه ! مودبانه تر.
آني كمي عصبي گفت: چه فرقي مي كنه؟
- خيلي فرق مي كنه. حرفي كه تو زدي از لحاظ دستوري كاملا اشتباهه.
- دستوري؟
- يعني گرامري. دستور زبان فارسي. تو بايد سواد خودت رو بيشتر كني. . . حالا پاشو انتخاب كن. يا سوپ يا سرم و آمپول. سه ثانيه فرصت داري. يك . . . دو . . . سه . . . زود باش من وقت ندارم بايد برم.
آني به چهره ي جدي منصور خيره شد و بعد نگاهي به سيني كنار تختش انداخت. چند لحظه به ظرف سوپ نگاه كرد و ناگهان بغضي آشنا به گلويش چنگ انداخت. با چشماني پر از اشك و صدايي لرزان گفت: سرم!
منصور حيرت زده نگاهش كرد و گفت: يعني حاضري دو تا سوزن توي تنت فرو كنم اما سوپ نخوري. تو با كي لجبازي مي كني؟ جهانگير كه اين جا نيست اين حركات تو رو ببينه و برات دل بسوزونه. مطمئن باش من هم گزارش كاهات رو به اون وكيل بي وجدانش نمي دم.
بغض آني شديد تر شد. انگشتان دستش را به سمت گلويش برد و به سختي گفت: نمي تونم چيزي بخورم . . . انگار اين جا يك چيزي هست كه نمي گذاره . . . غذا پايين بره . . . از گلوم، غذا . . . پايين نمي ره.
و دست جلوي دهانش فشرد تا صداي گريه اش را خفه كند.
چشمان منضور هم از اشك تر شده و از مشاهده ي حالت او در دل جهانگير را نفرين مي كرد. براي تسلط بر خود سريع سرنگ را برداشت و آن را پر كرد. بعد با لحن آمرانه اي گفت: برگرد ببينم.
آني با خجالت برگشت. منصور به سرعت تزريق را انجام داد. حالا آني به بهانه ب درد آمپول با خيال راحت اشك مي ريخت. منسور سرم را هم به او وصل كرد. وقتي كارش تمام شد دوباره بر خود تسلط كامل يافته و لحنش جدي و محكم شده بود.
- اون مي خواد تو رو تنبيه كنه. . . چون از نظر خودش تو اون رو به مادرت فروختي و در مقابل من كه به نوعي دشمن سر سخت و رقيب خودش مي دونه ، سرشكسته كردي. جهانگير مردي نيست كه بتونه در مقابل اين حركات آروم بمونه. اون به خاطر التيام زخم غرورش هر كاري مي كنه . . . اين روش اونه . اما دليل نمي شه تو رو دختر خودش ندونه و دليل نمي شه تو به خاطر اين كه فكر مي كني شكست خوردي خودت رو از بين ببري يا شكنجه كني. . . ببينم تو كتاب كنت مونت كريستو رو خوندي؟ يا احيانا فيلمش رو ديدي؟
آني به نشانه ي مثبت سر تكان داد.
- خب. اون واقعا مورد ظلم قرار گرفته بود. . . تمام زندگي و همسرش رو به ناحق از اون گرفتند . . . ادموند دانتس از همه ي اون ها انتقام گرفت. حقش بود انتقام بگيره و تو وقتي به پايان نزديك مي شي همراه او احساس راحتي مي كني اما درست در پايان كتاب تو هم مثل ادموند يا همون كنت مونت كريستو به اين نتيجه مي رسي كه حتي انتقام نتونسته دردهاي تو رو كاملا آروم كنه. حتي فكر مي كني شاي مي تونستي بنشيني و ببيني خداوند چه طور انتقام تو رو مي گيره. عدل الهي هميشه به آدم آرامش بيشتري مي ده. انگار خدا در قضاوتش حق رو به تو داده و حمايتت كرده و به خاطر گذشتت به تو پاداش داده. حالا استراحت كن و سعي كن زودتر رو به راه بشي. تو بايد با خوشبختي و خوشحالي خودت كنار ما، به جهانگير بفهموني شكست نخوردي!
سپس سيني را به دست گرفت و از اتاق خارج شدو يك ساعت بعد حودش آمد و سوزن سرم را از دستش خارج كرد. اما اين بار حرفي نزد. فقط لبخندي كم رنگ بر لب آورد و اتاق را دوباره ترك كرد. عصر وقتي كورش به خانه آمد و فهميد آني هنوز غذايي نخورده از عفيفه خانم خواست ظرفي غذا بكشد تا او خودش براي آني ببرد اما در كمال حيرتش عفيفه گفت: آقا دستور دادند ديگه براشون غذا نبريم. به خصوص اصرار كردند شما اين كار رو نكنيد.
كورش حيرت زده پرسيد: براي چي؟
عفيفه سرش را كمي كج كرد و گفت: چي بگم!؟
كورش به سرعت شماره ي پدرش را گرفت در حالي كه از رفتار او متعحب بود.
- سلام بابا. جريان چيه؟ چرا كفتيد براي آنيتا غذا نبريم؟
- عليك سلام . . . هر وقت گرسنه اش شد خودش غذا مي خوره.
- اما اون الآن حال خوبي نداره. اگر ما . . .
- آروم باش پسر. به من اطمينان كن و حتي به ديدنش هم نرو. اين تنهايي براش لازمه. هم با خيال راحت تصميم مي گيره و هم قدر حضور ما و به خصوص تو رو بيشتر مي فهمه!
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
ترفند منصور بالاخره جواب داد و شب وقتي همه براي خواب به اتاق هاي خواب رفتند آني پاورچين پاورچين به آشپزخانه رفت و كمي غذا از يخچال برداشت و براي خود گرم كرد. صبح روز بعد هم كاغذي روي ميز كنسول نزديك در ورودي گذاشت كه روي آن آدرس صندوق امانتي در شهر خودشان را كه مدارك را در آن گذاشته بود نوشته و كليد صندوق را نيز كنار آن قرار داده بود. منصور با ديدن كاغذ و كليد لبخندي بر لب آورد و آنها را به كورش داد كه عصر، هنگام بازگشت به خانه، تحويل بصير بدهد.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .